منوتوتنهـــــــــــــــــــــــا

چه جوری شروع کنم دلمو زدم به دریا ازش خواستم بیاد ببینمش گفتم کارت دارم به بهانه اینکه کادو تولدشو بهش بدم اومد دیدمش انگاری دنیا رو بهم دادن بهش گفتم میخوام طلبمو ازت بگیرم گفت باشه بدهکارم میام طلبتو میدم 

طلبمو گرفتم + 3تا بوس و ی بغل

اولش حالم گرفته شد از اینکه بهم گفت منم گوشام درازه واقعا ناراحت شدم ازم پرسید کادو چی بود وقت نکردم بازش کنم ولی همین که یادم می کنی ارزشش زیاده

نمیدونم چی شد ی دفه گفت اینم حرف زده بودم وگرنه دستم بهت نمیزدم دنیا رو سرم خراب شد وقتی گفت انتظارتو برآورده کردم اما خودم راضی به اینکار نبودم از دست خودم اعصبانی بودم  که چرا انقد از خود راضی بودم که بخاطر من بخواد کاری کنه شرمنده بودم اما نمی تونستم کاری بکنم شب تا صبح گریه کردم بهم میگه چرا گریه کردی در عوض دیگه حسرت نمی خوری

بازم که لباتو غنچه کردی ولی از بوس خبری نیس!چرا تو بکن اما به قول خودش هیچی یه طرفه خوب نیس

بهش گفتم آرزویی زیباتر از تو سراغ ندارم گفت آرزوم بود یه لحظه باهاش باشم نخواستم از تو این لذتو بگیرم

شرمنده ها ولی تو از فرصتت خوب استفاده نکردی یعضی چیزا ی بار پیش میاد اما بعد یه عمر حسرتشو میخوری اره من حسرت داشتنشو میخورم چی میشه خدا جون هوای منم داشته باشی ازم بگذر بزار خوب زندگی کنم

بخدا دلگیرم از تمام دنیا,از خیال از رویا,زندگی رویا نیست زندگی نامرده زندگی پر درده

نوشته شده در چهار شنبه 4 شهريور 1394برچسب:,ساعت 10:17 توسط maryam|

دیشب بهترین شب دنیا بود دیدمش اما نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم

بهم میگه تو چقد خری مریم!اگه میشد میگفتم فقط بدون ما نمیتونیم همیشه باید داغ عشق به دل ادم بمونه

اما من نمیخوام این داغ به دلم بمونه

ای خداااااااااااااااجووووووووووون خودت کمکم کن

نوشته شده در دو شنبه 18 خرداد 1394برچسب:,ساعت 10:40 توسط maryam|

نمیدونم چرا اینجوری میشه با اینکه برگشتی تو کار نیست اما می ببینمش با ی غرور خاص هیچ وقت نتونستم نفرینش کنم چون ی زمانی دوسش داشتم  ارزوی منم خوشبختی اونه ی سال گذشت با همه خوبی ها و بدی هاش دیگه اون روزا برگشتنی نیستن اما من به خدا میسپارمش

راستی فردا تولد داداشمه ی داداشی که تو دنیا تکه ی دونه اس کاش میتونستم....ایشالله هرچی میخواد همون بشه

نوشته شده در دو شنبه 18 خرداد 1394برچسب:,ساعت 10:34 توسط maryam|

دل من عــاشق عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااااااااااشقیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
نوشته شده در یک شنبه 3 خرداد 1394برچسب:,ساعت 10:37 توسط maryam|

امروز صبح ساعت 7و نیم بود بیدار شدم البته خواب نبودم ک بیدار بشم فکرم درد میکرد شاید خنده دار باشه اینکه میگم فکرم درد میکرد اما واقعا درد میکرد هرچی بیشتر فکر میکردم دردم بیشتر میشد خلاصه ساعت 8و نیم اومدم سرکار ساعت 9و15 دقیقه بود که بازم نمیدونم چرا انتظار بیخود میکشیدم منتظر بودم اومد اما... ساعت 10 بود ک ع اومد زودم رفت
نوشته شده در یک شنبه 3 خرداد 1394برچسب:,ساعت 10:31 توسط maryam|

ای خدا جون خودت میدونی چی میخام بگم سهم من از شادی این دنیا چقدره؟نمیدونم شاید خودتم نمیدونی,نمیدونی ک منم هستم بعد از دو روز جوابمو داد سر ی مسئله کوچیک که لعنت بر زبانی ک بی موقع باز شود ی سوال کردم انقدر بزرگش کرد که بهم گفت دروغگویی,گفت ادم دروغگو کم حافظه میشه اما من کم حافظه نیستم من فقط دوسش دارم هیچکس تو دنیا نمیدونه شاید حال منو هیچکس مثل من درد نکشیده کی مثل من تنها مونده تو دلم خیلی حرفاس اما نمیتونم چجوری بگم فقط خدا جون کمکم کن فقط تنهام نزار
نوشته شده در یک شنبه 3 خرداد 1394برچسب:,ساعت 10:14 توسط maryam|

امروزم خدا گذشت اما سخت میگذره واسه من و امثال من که دیدن ی نفر باعث میشه تمام خاطراتت گذشته ات بیا جلو چشمات اونم واضح واضح خاطراتی که هیچ وقت فراموش نمیشه خاطراتی که همه زندگی منه

سخته خیلی سخته وقتی از دور یکی رو میببینی که لباسش شبیه اونه حس خوبی داری اما همین که میبینیش....

ولی خوبه همین که منو یادش میندازه بدون اون تمام فصل ها برام عین پاییزه

ی وقتایی همه چی هست ولی اونی که باید باشه نیست

امروز صبح اول اونی رو دیدم که خیلی خسته بود 

بعد اونی رو که بدون بدرقه من جای نمی رفت

و در اخر اونی که میگه دوسم داره ولی نداره  اونی که میگه من براش کلاس میزارم اونی که دوستاشو به هر چیزی ترجیح میده اما بازم خدااااااااااااااااااااااااااا جوووووووووووووووووون شکرررررررررررررررررررت

نوشته شده در یک شنبه 27 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 11:59 توسط maryam|

ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ : ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ..... ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ .... ﻭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﺋﯿﻢ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﺁﻣﺪ ..... ﺭﻓﺖ ...... ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺩ .
نوشته شده در شنبه 19 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 11:44 توسط maryam|

نمیدونم چه حکمتیه که خدا دقیقا وقتی آرزوهای منوبرآورده میکنه که دیگه هیچ نیازی بهشون ندارم...!
نوشته شده در شنبه 19 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 11:43 توسط maryam|

یه وقتایی، یه حرفایی، چنان آتیشت میزنه که دوست داری فریاد بزنی، ولی نمیتونی! دوست داری اشک بریزی، ولی نمیتونی! حتی دیگه نفس کشیدنم برات سخت میشه! تمام وجودت میشه بغضی که نمیترکه، به این میگن “درد بی درمون”
نوشته شده در شنبه 19 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 11:42 توسط maryam|


آخرين مطالب

Design By : Pichak