منوتوتنهـــــــــــــــــــــــا

چه جوری شروع کنم دلمو زدم به دریا ازش خواستم بیاد ببینمش گفتم کارت دارم به بهانه اینکه کادو تولدشو بهش بدم اومد دیدمش انگاری دنیا رو بهم دادن بهش گفتم میخوام طلبمو ازت بگیرم گفت باشه بدهکارم میام طلبتو میدم 

طلبمو گرفتم + 3تا بوس و ی بغل

اولش حالم گرفته شد از اینکه بهم گفت منم گوشام درازه واقعا ناراحت شدم ازم پرسید کادو چی بود وقت نکردم بازش کنم ولی همین که یادم می کنی ارزشش زیاده

نمیدونم چی شد ی دفه گفت اینم حرف زده بودم وگرنه دستم بهت نمیزدم دنیا رو سرم خراب شد وقتی گفت انتظارتو برآورده کردم اما خودم راضی به اینکار نبودم از دست خودم اعصبانی بودم  که چرا انقد از خود راضی بودم که بخاطر من بخواد کاری کنه شرمنده بودم اما نمی تونستم کاری بکنم شب تا صبح گریه کردم بهم میگه چرا گریه کردی در عوض دیگه حسرت نمی خوری

بازم که لباتو غنچه کردی ولی از بوس خبری نیس!چرا تو بکن اما به قول خودش هیچی یه طرفه خوب نیس

بهش گفتم آرزویی زیباتر از تو سراغ ندارم گفت آرزوم بود یه لحظه باهاش باشم نخواستم از تو این لذتو بگیرم

شرمنده ها ولی تو از فرصتت خوب استفاده نکردی یعضی چیزا ی بار پیش میاد اما بعد یه عمر حسرتشو میخوری اره من حسرت داشتنشو میخورم چی میشه خدا جون هوای منم داشته باشی ازم بگذر بزار خوب زندگی کنم

بخدا دلگیرم از تمام دنیا,از خیال از رویا,زندگی رویا نیست زندگی نامرده زندگی پر درده

نوشته شده در چهار شنبه 4 شهريور 1394برچسب:,ساعت 10:17 توسط maryam|

دیشب بهترین شب دنیا بود دیدمش اما نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم

بهم میگه تو چقد خری مریم!اگه میشد میگفتم فقط بدون ما نمیتونیم همیشه باید داغ عشق به دل ادم بمونه

اما من نمیخوام این داغ به دلم بمونه

ای خداااااااااااااااجووووووووووون خودت کمکم کن

نوشته شده در دو شنبه 18 خرداد 1394برچسب:,ساعت 10:40 توسط maryam|

نمیدونم چرا اینجوری میشه با اینکه برگشتی تو کار نیست اما می ببینمش با ی غرور خاص هیچ وقت نتونستم نفرینش کنم چون ی زمانی دوسش داشتم  ارزوی منم خوشبختی اونه ی سال گذشت با همه خوبی ها و بدی هاش دیگه اون روزا برگشتنی نیستن اما من به خدا میسپارمش

راستی فردا تولد داداشمه ی داداشی که تو دنیا تکه ی دونه اس کاش میتونستم....ایشالله هرچی میخواد همون بشه

نوشته شده در دو شنبه 18 خرداد 1394برچسب:,ساعت 10:34 توسط maryam|

دل من عــاشق عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااااااااااشقیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
نوشته شده در یک شنبه 3 خرداد 1394برچسب:,ساعت 10:37 توسط maryam|

امروز صبح ساعت 7و نیم بود بیدار شدم البته خواب نبودم ک بیدار بشم فکرم درد میکرد شاید خنده دار باشه اینکه میگم فکرم درد میکرد اما واقعا درد میکرد هرچی بیشتر فکر میکردم دردم بیشتر میشد خلاصه ساعت 8و نیم اومدم سرکار ساعت 9و15 دقیقه بود که بازم نمیدونم چرا انتظار بیخود میکشیدم منتظر بودم اومد اما... ساعت 10 بود ک ع اومد زودم رفت
نوشته شده در یک شنبه 3 خرداد 1394برچسب:,ساعت 10:31 توسط maryam|

ای خدا جون خودت میدونی چی میخام بگم سهم من از شادی این دنیا چقدره؟نمیدونم شاید خودتم نمیدونی,نمیدونی ک منم هستم بعد از دو روز جوابمو داد سر ی مسئله کوچیک که لعنت بر زبانی ک بی موقع باز شود ی سوال کردم انقدر بزرگش کرد که بهم گفت دروغگویی,گفت ادم دروغگو کم حافظه میشه اما من کم حافظه نیستم من فقط دوسش دارم هیچکس تو دنیا نمیدونه شاید حال منو هیچکس مثل من درد نکشیده کی مثل من تنها مونده تو دلم خیلی حرفاس اما نمیتونم چجوری بگم فقط خدا جون کمکم کن فقط تنهام نزار
نوشته شده در یک شنبه 3 خرداد 1394برچسب:,ساعت 10:14 توسط maryam|

امروزم خدا گذشت اما سخت میگذره واسه من و امثال من که دیدن ی نفر باعث میشه تمام خاطراتت گذشته ات بیا جلو چشمات اونم واضح واضح خاطراتی که هیچ وقت فراموش نمیشه خاطراتی که همه زندگی منه

سخته خیلی سخته وقتی از دور یکی رو میببینی که لباسش شبیه اونه حس خوبی داری اما همین که میبینیش....

ولی خوبه همین که منو یادش میندازه بدون اون تمام فصل ها برام عین پاییزه

ی وقتایی همه چی هست ولی اونی که باید باشه نیست

امروز صبح اول اونی رو دیدم که خیلی خسته بود 

بعد اونی رو که بدون بدرقه من جای نمی رفت

و در اخر اونی که میگه دوسم داره ولی نداره  اونی که میگه من براش کلاس میزارم اونی که دوستاشو به هر چیزی ترجیح میده اما بازم خدااااااااااااااااااااااااااا جوووووووووووووووووون شکرررررررررررررررررررت

نوشته شده در یک شنبه 27 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 11:59 توسط maryam|

ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ : ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ..... ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ .... ﻭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﺋﯿﻢ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﺁﻣﺪ ..... ﺭﻓﺖ ...... ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺩ .
نوشته شده در شنبه 19 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 11:44 توسط maryam|

نمیدونم چه حکمتیه که خدا دقیقا وقتی آرزوهای منوبرآورده میکنه که دیگه هیچ نیازی بهشون ندارم...!
نوشته شده در شنبه 19 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 11:43 توسط maryam|

یه وقتایی، یه حرفایی، چنان آتیشت میزنه که دوست داری فریاد بزنی، ولی نمیتونی! دوست داری اشک بریزی، ولی نمیتونی! حتی دیگه نفس کشیدنم برات سخت میشه! تمام وجودت میشه بغضی که نمیترکه، به این میگن “درد بی درمون”
نوشته شده در شنبه 19 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 11:42 توسط maryam|

ﺧﻮﺩﺕ ﻫﻢ ﺑﯿﺎﯾﯽ ... ﻧﻤﯿﺸــــﻮﺩ ...! ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﯽ ... ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎ ﺑـﻮﺩﻥِ " ﺧـــــــــﻮﺩﺕ " ﻫﻢ ﭘـُﺮ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ ! ﭼﻮﻥ " ﺗــــــــﻮ " ﺩﯾﮕﺮ ... " ﺗـــــــﻮ "ﯼِ ﺳﺎﺑﻖِ ﺭﻭﯾـﺎﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺘــــــــــﯽ ...!
نوشته شده در شنبه 19 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 11:41 توسط maryam|

دیروز برای من بهترین روز دنیا بود چون عشقمو دیدم برای اولین بار بوسش کردم خیلی دوسش دارم

ی دونه است

ماهه

حرف نداره

قربونش برم الهی

خدااااااااا جووووووووون شکرررررررت

نوشته شده در چهار شنبه 19 فروردين 1394برچسب:,ساعت 13:36 توسط maryam|

ﻣﺘﻨﻔﺮﻡ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﻱ،ﻣﺘﻨﻔﺮﻡ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﮐﻪ ﺑﺎﮐﺜﺎﻓﺖ ﮐﺎﺭﻳﺎﺵ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﻴﺸﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻳﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﺒﻴﻧﻦ ... ﺍﺯ ﭘﺴﺮﻱ ﮐﻪ ﺣﺘﻲ ﻳﻪ ﺑﺎﺭﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﮔﻠﻢ ﺍﻣﺎ،ﺑﻪ ﻳﮑﻲ ﮐﻪ ﻧﻤﻴﺸﻨﺎﺳﺗﺶ ﻣﻴﮕﻪ ﺧﻮﺑﻲ ﮔﻠﻢ؟؟؟ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﻱ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﻫﺮﺯﻩ ﻣﻴﺪﻭﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺧﺪﺍ . . ... ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﻛﻪ ﺗﻦ ﻣﻴﻔﺮﻭﺷﻪ ... ﻣﺘﻨﻔﺮﻡ ... ﺍﺯﭘﺴﺮﻱ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻴﮕﻲ ﺳﻼﻡ ﻣﻴﮕﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺑﺪﻩ ... ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻣﻴﮕﻲ ﺳﻼﻡ ﻣﻴﮕﻪ ﻛﺎﺭﺕ ﺷﺎﺭﮊ ﺧﺮﻳﺪﻱ ﻭﺍﺳﻢ ... ﺍﺯ ﭘﺴﺮﻱ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺷﻴﺎﺷﻮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻌﺪ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﻣﻴﺨﺎﺩ ﻭﺍﺳﻪ ﺯﻧﺪﮔﻴﺶ،ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﺶ ﻣﻴﮕﻪ ﺑﺎﻻ ﭼﺸﺖ ﺍﺑﺮﻭ ﺍﺍﺍ ﺑﺎ ﺑﻘﺎﻟﻲ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻓﻴﻕ ﻣﯿﺸﻪ ... ﻣﺘﻨﻔﺮﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﻲ ..... . ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻟﺘﻨﮕﻲ ... ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺷﺪﻧﺎ ... ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﻱ ﻣﺰﺧﺮﻑ ... ﺍﺯ ﺍﻳﻨﺎﯾﯽﮐﻪ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﺎﺻﺸﻮﻧﻮ ﻣﻴﺰﻧﻦ ﺗﻮ ﺳﺮ ﺍﻭﻧﺎیی ﮐﻪ ﺑﻲ ﮐﺴﻦ ..... ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﮐﺴﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﺍﺩﻋﺎﻱ ﺁﺩﻡ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻴﮑﻨﻦ ﺍﻣﺎ ﺍﺩﻡ ﻧﻴﺴﺘﻦ ... ﺍﺯ ﭘﺴﺮﻱ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺩﺧﺘﺮ ... ﺍﺯﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺷﺪﻩﭘﺴﺮ ... ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﺴﺮﺍﺭﻭ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﻚ ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ ... ﺍﺯ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺗﻨﻪ ﺩﺧﺘﺮﻭ ﺑﺎﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ..... ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﺩﺧﺘﺮﺑﺎﺷﯽ ﯾﺎ ﭘﺴﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﺩﻝ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﻧﮑﻨﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺮﺩﯼ...
نوشته شده در شنبه 9 اسفند 1393برچسب:,ساعت 12:37 توسط maryam|

ﺁﺳـــــــﻮﺩﻩ ﺑﺨــــــﻮﺍﺏ ﺩﺭﺁﻏـــــــﻮﺵ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺮﺍﻣﺰﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﮐـــــﻪ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﮔﯿــــــﻢ ﺭﺍﮔﺮﻓـــــــــﺖ ... ﻭ ﻣﻦ ﻫﺮﺷـــﺐ ﺑﺎﻋﮑـــــﺲ ﻫﺎﯾــــﮯ ﮐــــﻪ ﺩﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﺑــــﻪ ﺁﺗﺸﻢ ﻣﯿـــــﮑﺸﻨﺪﺳﺮﻣﯿﮑـــــﻨﻢ ... ﻟﻌﻨﺘــــــــ ﺑــــﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎــــــــﮯ ﻫﺮﺯﻩ ﺍـــــــﮯ ﮐــــﻪ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﻟﺬﺗﺸﺎﻥ ﺭﺍﺩﻝ ﻣﻦ ﺑﺎﯾـﺪﭘﺮﺩﺍﺧــــــــﺖ ﮐﻨﺪ
نوشته شده در شنبه 9 اسفند 1393برچسب:,ساعت 12:24 توسط maryam|

قانون ما بی معرفت ها میگه اگه سراغی از کسی نمیگیری لااقل به یادش باش من بی معرفت همیشه به یادتم
نوشته شده در شنبه 18 بهمن 1393برچسب:,ساعت 10:11 توسط maryam|

♥کـ ـاش می شد ... یک لحظه جایمان را با هم عوض کنیم ... شاید تو می فهمیدی چقدر بی انصافی... و منم میفهمیدم چراااااااااااااا
نوشته شده در شنبه 18 بهمن 1393برچسب:,ساعت 10:3 توسط maryam|

هرروز از خود مبپرسم تو تاوان کدام گناه منی که اینچنین یادت روحم را و عشقت قلبم را تسخیر کرده است حیف که چون خاطره ای دور دور مرا بدست فراموشی سپرده ای قفلی به قلبت وبندی به پایم بسته ای که نه تاب رفتن دارم و توان ماندن تو تاوان کدام گناه منی که اینچنین عاشقانه عذابم می دهی
نوشته شده در شنبه 18 بهمن 1393برچسب:,ساعت 10:2 توسط maryam|

حس آن ته سیگار مچاله حس آن شاخه شکسته روی زمین حس بیمار در کما رفته حس آن بره که گرگ نشسته برایش به کمین حس تنهایی و رخوت حس جان دادن تو خلوت حس مرگ دارم امشب !
نوشته شده در شنبه 18 بهمن 1393برچسب:,ساعت 10:0 توسط maryam|

مـن…! مـرا که میـشنـاسـی؟! خـودمـم… کسـی شبیـه هیچـکس! کمـی کـه لابـه لای نـوشتـه هـایـم بـگـردی پیـدایـم میکنـی… مهـربـان، صبـور، کمـی هـم بهـانـه گیـر … اگـر نوشتـه هـایـم را بیـابـی ، منـم همـان حـوالـی ام… دیدی که سخــــت نیســـــت تنها بدون مــــــــــن ؟! دیدی صبح می شود شب ها بدون مـــــــــن ! این نبض زندگی بــــــــی وقفه می زند… فرقی نمی کند با مــــــن …بدون مــــــن… دیــــــروز گر چه ســـــــخت امروزم هم گذشت …! طوری نمی شود فردا بدون مــــــن !
نوشته شده در شنبه 4 بهمن 1393برچسب:,ساعت 10:44 توسط maryam|

وقتی از کنارش گذشتم بی محلی هایش آزارم نداد اما شکستم وقتی گفت: ندیدمت.....
نوشته شده در دو شنبه 29 دی 1393برچسب:,ساعت 14:49 توسط maryam|

هزار کلمه بر جای خالی ات ریختم اما پر نشد ، به گمانم از جنس بی نهایتی
نوشته شده در دو شنبه 29 دی 1393برچسب:,ساعت 14:32 توسط maryam|

از “ماندن” که چیزی نمیدانی لااقل درست ” رفتن” را یاد بگیر . . . --------------------------------------------------------------
نوشته شده در دو شنبه 29 دی 1393برچسب:,ساعت 14:30 توسط maryam|

سلامتی اونایی که از هر انگشتشون یه هنر میریزه... میرنجونن... میسوزونن... میشکونن... له میکنن... نابود میکنن... و سلامتی اونایی که جز دوس داشتن این موجودات هنرمند باهمه وجودشون هیچ هنر دیگه ای ندارن....
نوشته شده در دو شنبه 29 دی 1393برچسب:,ساعت 14:29 توسط maryam|

وقتی در صندوقچه خاطرات پنهانت میکنند یعنی هنوز هستی …!!
نوشته شده در دو شنبه 29 دی 1393برچسب:,ساعت 14:29 توسط maryam|

قلب یه عاشق شکست خورده پر از غصه هست هیچ وقت بهش از غم نگو بغضش میشکنه...
نوشته شده در دو شنبه 29 دی 1393برچسب:,ساعت 14:22 توسط maryam|

اینجا اسمـــــــــونش هم شبیــــــــــه به دل است
نوشته شده در یک شنبه 28 دی 1393برچسب:,ساعت 9:35 توسط maryam|

گاهی رفتن یک هدیه است هدیه به کسانی که دنیا را برای آنها زیبا میخواهی گاهی ماندن بزرگترین خیانت است خیانت به کسانی که دنیا را برای آنها پر از آرامش میخواهی گاهی آنقدر میدوی تا برسی چه حسی خواهد داشت زمان رسیدن، زمانیکه همه ی وجودت را این جمله فرا گرفته باشد: " که آیا رسیدنِ تو همه چیز است؟" "آیا رسیدن پایان راه است؟" ؟؟؟ خـــــــــــوب میدانم... در تمام مسیر که بدان نزدیک میشوی، به دلت فکر خواهی کرد... زمزمه خواهی کرد: یعنی این دلِ توست که جـــان میدهد دویدن هایت را ... بدون آنکه لحظه ای بیاندیشی، رفتی و به دلش رسیدی چه خواهد شد؟ برایم بگو از حس عمری دویدن و رسیدن رسیدن به فهمی که زمان خداحافظی ات رسیده ... برایم بگو از حس دویدن برای رسیدن به خداحافظی ...
نوشته شده در یک شنبه 28 دی 1393برچسب:,ساعت 9:30 توسط maryam|

آن روز که از همه دنیا محتاج تر هستم ندیدی که چه دردیست کسی را دوست بداری که به هر نحو تو از آن دور خواهی ماند و من، دریا، رو به تو، آسمان محو بزرگی و وسعتت بودم که ما هر دو یک رنگیم ولی به کدام سرنوشت تلخ نوشته شد داستان ما که من اینچنین زمین گیر و تو آنچنان معلّق که من اینقدر سنگین و فرو رفته از هر سطحی و تو آنقدر سبک بال و بالاتر از هر بالایی؟ ای آسمانم ای وسعت و شور و اشتیاقم و امروز خوشحالتر از هر خوشحالم که آفتاب واسطه ای برای رسیدن دستانم به دامانت است و من تا زمانی که رنگت در وجودم جاریست آفتاب را سپاس خواهم گفت...
نوشته شده در یک شنبه 28 دی 1393برچسب:,ساعت 9:27 توسط maryam|

چند صباحیست که جایم را با زمان عوض کرده ام دیگر ثانیه ها از پس من نمیگذرند منم که دوان دوان و بی وقفه دور تا دور فلک در جریانم و در هر چرخش به آن امید شروع میکنم که پایانم را دگر آغازی نباشد و در این دایره ی شب و روز من تنها و آواره، سردرگمی را می آموزم
نوشته شده در یک شنبه 28 دی 1393برچسب:,ساعت 9:25 توسط maryam|

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت در تهاجم با زمان آتش زدم کشتم من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم من ز مقصدها پی مقصود های پوچ افتادم تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در یادم من به عشق- منتظر بودن، همه صبر و قرارم رفت بهارم رفت / عشقم مرد/ یارم رفت
نوشته شده در یک شنبه 28 دی 1393برچسب:,ساعت 9:23 توسط maryam|

همیشه میگفت "قدر کنار هم بودنمان را بدان" "به آنی همه چیز عوض خواهد شد" حـــــــــالا ... خدایـــــــــــا من که برای لذت دادن و لذت بردنش همه کار کردم مـــــــــــــــــــــــــــن همه کار کرددددددددددددددددددددددم چرا تنها حسی که مانده پیشمانیست پشیمان از اینکه "چقدر زود همه چیز تمام شد و چقدر بی لیاقت بودم برای استفاده از زمان"
نوشته شده در یک شنبه 28 دی 1393برچسب:,ساعت 9:21 توسط maryam|

خدایا ذاتم خرابه قبـــــــول من بدم قبـــــــــــــــول من نجسم قبـــــــــــــــــــــــــــــــول من بدترین و کثیفترین و ... هر چی بدیه تو دنیا من هستـــــــــــــــــــــــــــم قبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول ولی با همه ی اینها مگه بنده ی تو نیستــــــــــــم؟؟؟ خدایاااااااااااا به خودت قسم خسته شدم دیگه تحملشو ندارم تورو به خودت قسم تورو به هر چی که برات با ارزشه قسم منو از اینجا ببر به بزرگیه خودت دیگه خسته شدم منو از این جهنمت ببر ببر تو همون جهنمی که هــــــــمه ازش میترسن از اینجا خسته شدم دیگه طاقتشو ندارم میدونم خــــــــــــــــــــــــــــــــوب میدونم وضعیت من از خیلی ها بهتره اما دیگه نمیخوااااااااااااااااااااااااااام دیگه نه طاقت خوبیهای اینجارو دارم نه طاقت بدیهاشو خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا بریــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم خیلی حرف دارم خدا خیلی حرف نه، خیلی درد دارم. دارم میسوزم دارم میسووووووووووووووزم خداااااااااااااااااااااااا
نوشته شده در یک شنبه 28 دی 1393برچسب:,ساعت 9:19 توسط maryam|

چه بی رحمانه است برای تسلایم تا آخرین پیمانه ی جانت میسوزی و من با بی تفاوتی تمام تورا به دورترین نقطه نشانه میروم میدانی چرا؟ چون باز هم مثل تو، دقیقا مثل تو عروسی سپید پوش با قلبی پر شده از آرامش در انتظار آتش گرفتن به دست من است آتشی که جرقه اش را بهترین خاطراتم میزند میبینی چه استادانه سوزاندنت را یاد گرفته ام لب بر لبت میگذارم و شیره ی جانت را به پرواز قلبم تبدیل میکنم و نمیدانم این بی رحمی من است که تو را با تمام فداکاری هایت به زیر پا له میکنم یا سرنوشت توست که برای سوختن و رها شدن آفریده شده ای سیگاره بی یاره من
نوشته شده در یک شنبه 28 دی 1393برچسب:,ساعت 9:12 توسط maryam|

میبینی ... حتی غریبه ها هم نبودنت را باور نکرده اند پس از من چه انتظاری داری وقتی هر کس به من میرسد تورا در من جست و جو میکند
نوشته شده در یک شنبه 28 دی 1393برچسب:,ساعت 9:0 توسط maryam|

دلم چه دردی میکند آنها که ادعای عاشقی میکنند آنها که دم از احساس ناب پاییزی میزنند چه لذتی میبرند از لگد مال کردن نفسهای زردم و چه نامگذاری پر احساسی کرده اند صدای خش خش قلبم را "آهنگ دلتـــــــــــــــنگی" آآآآآآآآآآآآآخ... چه دردی دارد آهنگِ پر احساسِ عاشقیِ قلبم
نوشته شده در یک شنبه 28 دی 1393برچسب:,ساعت 8:58 توسط maryam|

حاجتی در دل بی تابم داشتم... به دل گفتم : لیاقت برآورده شدن خواسته ات را نداری وگرنه از تو حرکت و از خدا برکت و خدا هم برایت برآورده اش میکرد. دل گفت : مگر آنچه را که تا بحال خدا به تو داده است لیاقتش را داشته ای ! و مگر او تا بحال در بذل نعمت هاش به لیاقت تو نگاه می کرده است ؟! .... و قسم می خورم که راست می گفت . شاید چیزی را ناخوش بدارید و در آن خیر شما باشد و شاید چیزی را دوست داشته باشید و به رایتان ناپسند افتد. خدا میداند و شما نمیدانید. ( بقره، ۲۱۶٫)
نوشته شده در پنج شنبه 25 دی 1393برچسب:,ساعت 9:17 توسط maryam|

می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود و معنای خداحافـظ، تا فردا بود.....!
نوشته شده در پنج شنبه 25 دی 1393برچسب:,ساعت 9:15 توسط maryam|

خوشی با خوبی فرق دارد؛ به خاطر خوبی ها؛ از خیلی خوشی ها؛ باید گذشت ...
نوشته شده در پنج شنبه 25 دی 1393برچسب:,ساعت 9:14 توسط maryam|

اغلب فکر می کنیم؛ اینکه به یاد کسی هستیم؛ منتی است بر گردن آن شخص؛ غافل از اینکه اگر به یاد کسی هستیم؛ این هنر اوست نه ما؛ به یاد ماندنی بودن؛ بسیار مهم تر از به یاد بودن است؛ به یادتم، خوبم ...
نوشته شده در پنج شنبه 25 دی 1393برچسب:,ساعت 9:13 توسط maryam|

به خیلی ها میگیم “ دوست ” … به هرکسی که بتوونیم باهاش بیشتر از یه سلام و یه حال و احوالپرسی ساده حرف بزنیم . خیلی از این “دوست”ها ، دوست نیستن. همکارن ، همکلاسین ، فامیل دورن ، همسایه ن ، یه آشنان ”دوست” اونیه که باهاش رازهای مشترک داری. اونیه که وقتی دلت گرفت اول از همه شمارهء اونو میگیری. اونیه که برای قدم زدن انتخابش میکنی . اونیه که جلوش لازم نیست به چیزی تظاهر کنی . که اگه دلت گرفت بهش میگی “ دلم گریه میخواد ! ” اونیه که دستت رو میگیره و میگه “ میفهمم ” . که نمیخواد براش توضیح واضح بدی . اونیه که سر زده خراب میشی سرش. نمیگی شاید آمادگی نداشته باشه. چون مهم نیست. نه برای اون نه برای تو . حتی اگر خونه ش خیلی کثیف باشه. یا سرش خیلی شلوغ باشه. چون همیشه برای تو وقت داره. دوست اونیه که همیشه برات گزینهء اوله. اونیه که بهت سرکوفت نمیزنه. تحقیرت نمیکنه. بهت نمیخنده… بقیه یا همکارن، یا همکلاسین، یا فامیل دورن، یا همسایه، یا یه آشنان همهء اینا رو گفتم که بگم آدما عوض میشن اما معیار دوستی عوض نمیشه. برای همین یکی که تا دیروز برات “دوست” بود میشه یه خاطره یا یه همکلاسی قدیمی… بعد اونی که سالها همکلاسی قدیمیت بود برات میشه “دوست "
نوشته شده در پنج شنبه 25 دی 1393برچسب:,ساعت 9:10 توسط maryam|


آخرين مطالب

Design By : Pichak