چه جوری شروع کنم دلمو زدم به دریا ازش خواستم بیاد ببینمش گفتم کارت دارم به بهانه اینکه کادو تولدشو بهش بدم اومد دیدمش انگاری دنیا رو بهم دادن بهش گفتم میخوام طلبمو ازت بگیرم گفت باشه بدهکارم میام طلبتو میدم
طلبمو گرفتم + 3تا بوس و ی بغل
اولش حالم گرفته شد از اینکه بهم گفت منم گوشام درازه واقعا ناراحت شدم ازم پرسید کادو چی بود وقت نکردم بازش کنم ولی همین که یادم می کنی ارزشش زیاده
نمیدونم چی شد ی دفه گفت اینم حرف زده بودم وگرنه دستم بهت نمیزدم دنیا رو سرم خراب شد وقتی گفت انتظارتو برآورده کردم اما خودم راضی به اینکار نبودم از دست خودم اعصبانی بودم که چرا انقد از خود راضی بودم که بخاطر من بخواد کاری کنه شرمنده بودم اما نمی تونستم کاری بکنم شب تا صبح گریه کردم بهم میگه چرا گریه کردی در عوض دیگه حسرت نمی خوری
بازم که لباتو غنچه کردی ولی از بوس خبری نیس!چرا تو بکن اما به قول خودش هیچی یه طرفه خوب نیس
بهش گفتم آرزویی زیباتر از تو سراغ ندارم گفت آرزوم بود یه لحظه باهاش باشم نخواستم از تو این لذتو بگیرم
شرمنده ها ولی تو از فرصتت خوب استفاده نکردی یعضی چیزا ی بار پیش میاد اما بعد یه عمر حسرتشو میخوری اره من حسرت داشتنشو میخورم چی میشه خدا جون هوای منم داشته باشی ازم بگذر بزار خوب زندگی کنم
بخدا دلگیرم از تمام دنیا,از خیال از رویا,زندگی رویا نیست زندگی نامرده زندگی پر درده
نمیدونم چرا اینجوری میشه با اینکه برگشتی تو کار نیست اما می ببینمش با ی غرور خاص هیچ وقت نتونستم نفرینش کنم چون ی زمانی دوسش داشتم ارزوی منم خوشبختی اونه ی سال گذشت با همه خوبی ها و بدی هاش دیگه اون روزا برگشتنی نیستن اما من به خدا میسپارمش
راستی فردا تولد داداشمه ی داداشی که تو دنیا تکه ی دونه اس کاش میتونستم....ایشالله هرچی میخواد همون بشه
ای خدا جون خودت میدونی چی میخام بگم
سهم من از شادی این دنیا چقدره؟نمیدونم شاید خودتم نمیدونی,نمیدونی ک منم هستم بعد از دو روز جوابمو داد سر ی مسئله کوچیک که لعنت بر زبانی ک بی موقع باز شود ی سوال کردم انقدر بزرگش کرد که بهم گفت دروغگویی,گفت ادم دروغگو کم حافظه میشه اما من کم حافظه نیستم من فقط دوسش دارم هیچکس تو دنیا نمیدونه شاید حال منو هیچکس مثل من درد نکشیده کی مثل من تنها مونده تو دلم خیلی حرفاس اما نمیتونم چجوری بگم فقط خدا جون کمکم کن فقط تنهام نزار
امروزم خدا گذشت اما سخت میگذره واسه من و امثال من که دیدن ی نفر باعث میشه تمام خاطراتت گذشته ات بیا جلو چشمات اونم واضح واضح خاطراتی که هیچ وقت فراموش نمیشه خاطراتی که همه زندگی منه
سخته خیلی سخته وقتی از دور یکی رو میببینی که لباسش شبیه اونه حس خوبی داری اما همین که میبینیش....
ولی خوبه همین که منو یادش میندازه بدون اون تمام فصل ها برام عین پاییزه
ی وقتایی همه چی هست ولی اونی که باید باشه نیست
امروز صبح اول اونی رو دیدم که خیلی خسته بود
بعد اونی رو که بدون بدرقه من جای نمی رفت
و در اخر اونی که میگه دوسم داره ولی نداره اونی که میگه من براش کلاس میزارم اونی که دوستاشو به هر چیزی ترجیح میده اما بازم خدااااااااااااااااااااااااااا جوووووووووووووووووون شکرررررررررررررررررررت
یه وقتایی،
یه حرفایی،
چنان آتیشت میزنه
که دوست داری فریاد بزنی،
ولی نمیتونی!
دوست داری اشک بریزی،
ولی نمیتونی!
حتی دیگه نفس کشیدنم برات سخت میشه!
تمام وجودت میشه بغضی که نمیترکه،
به این میگن
“درد بی درمون”
هرروز از خود مبپرسم تو تاوان کدام گناه منی
که اینچنین یادت روحم را
و عشقت قلبم را تسخیر کرده است
حیف که چون خاطره ای دور دور مرا بدست فراموشی سپرده ای
قفلی به قلبت وبندی به پایم بسته ای
که نه تاب رفتن دارم و توان ماندن
تو تاوان کدام گناه منی
که اینچنین عاشقانه عذابم می دهی
حس آن ته سیگار مچاله
حس آن شاخه شکسته روی زمین
حس بیمار در کما رفته
حس آن بره که گرگ نشسته برایش به کمین
حس تنهایی و رخوت
حس جان دادن تو خلوت
حس مرگ دارم امشب !
نوشته شده در شنبه 18 بهمن 1393برچسب:,
ساعت
10:0 توسط maryam|
مـن…!
مـرا که میـشنـاسـی؟! خـودمـم…
کسـی شبیـه هیچـکس!
کمـی کـه لابـه لای نـوشتـه هـایـم بـگـردی پیـدایـم میکنـی…
مهـربـان، صبـور، کمـی هـم بهـانـه گیـر …
اگـر نوشتـه هـایـم را بیـابـی ، منـم همـان حـوالـی ام…
دیدی که سخــــت نیســـــت
تنها بدون مــــــــــن ؟!
دیدی صبح می شود
شب ها بدون مـــــــــن !
این نبض زندگی بــــــــی وقفه می زند…
فرقی نمی کند
با مــــــن …بدون مــــــن…
دیــــــروز گر چه ســـــــخت
امروزم هم گذشت …!
طوری نمی شود
فردا بدون مــــــن !
نوشته شده در شنبه 4 بهمن 1393برچسب:,
ساعت
10:44 توسط maryam|
وقتی از کنارش گذشتم
بی محلی هایش آزارم نداد
اما
شکستم وقتی گفت:
ندیدمت.....
نوشته شده در دو شنبه 29 دی 1393برچسب:,
ساعت
14:49 توسط maryam|
هزار کلمه بر جای خالی ات ریختم اما پر نشد ، به گمانم از جنس بی نهایتی
نوشته شده در دو شنبه 29 دی 1393برچسب:,
ساعت
14:32 توسط maryam|
از “ماندن” که چیزی نمیدانی
لااقل
درست ” رفتن” را یاد بگیر . . .
--------------------------------------------------------------
نوشته شده در دو شنبه 29 دی 1393برچسب:,
ساعت
14:30 توسط maryam|
سلامتی اونایی که از هر انگشتشون یه هنر میریزه...
میرنجونن...
میسوزونن...
میشکونن...
له میکنن...
نابود میکنن... و سلامتی اونایی که جز دوس داشتن این موجودات هنرمند باهمه وجودشون هیچ هنر دیگه ای ندارن....
نوشته شده در دو شنبه 29 دی 1393برچسب:,
ساعت
14:29 توسط maryam|
وقتی در صندوقچه خاطرات پنهانت میکنند
یعنی هنوز هستی …!!
گاهی رفتن یک هدیه است
هدیه به کسانی که دنیا را برای آنها زیبا میخواهی
گاهی ماندن بزرگترین خیانت است
خیانت به کسانی که دنیا را برای آنها پر از آرامش میخواهی
گاهی آنقدر میدوی تا برسی چه حسی خواهد داشت زمان رسیدن، زمانیکه همه ی وجودت را این جمله فرا گرفته باشد:
" که آیا رسیدنِ تو همه چیز است؟"
"آیا رسیدن پایان راه است؟"
؟؟؟
خـــــــــــوب میدانم...
در تمام مسیر که بدان نزدیک میشوی، به دلت فکر خواهی کرد...
زمزمه خواهی کرد:
یعنی این دلِ توست که جـــان میدهد دویدن هایت را ...
بدون آنکه لحظه ای بیاندیشی، رفتی و به دلش رسیدی چه خواهد شد؟
برایم بگو از حس عمری دویدن و رسیدن
رسیدن به فهمی که زمان خداحافظی ات رسیده ...
برایم بگو از حس دویدن برای رسیدن به خداحافظی ...
آن روز که از همه دنیا محتاج تر هستم
ندیدی که چه دردیست
کسی را دوست بداری که به هر نحو تو از آن دور خواهی ماند
و من،
دریا،
رو به تو،
آسمان
محو بزرگی و وسعتت بودم
که ما هر دو یک رنگیم
ولی به کدام سرنوشت تلخ نوشته شد داستان ما
که من اینچنین زمین گیر و تو آنچنان معلّق
که من اینقدر سنگین و فرو رفته از هر سطحی و تو آنقدر سبک بال و بالاتر از هر بالایی؟
ای آسمانم ای وسعت و شور و اشتیاقم
و امروز خوشحالتر از هر خوشحالم
که آفتاب واسطه ای برای رسیدن دستانم به دامانت است
و من تا زمانی که رنگت در وجودم جاریست
آفتاب را سپاس خواهم گفت...
چند صباحیست که جایم را با زمان عوض کرده ام
دیگر ثانیه ها از پس من نمیگذرند
منم که دوان دوان و بی وقفه
دور تا دور فلک در جریانم
و در هر چرخش
به آن امید شروع میکنم که پایانم را دگر آغازی نباشد
و در این دایره ی شب و روز
من تنها و آواره، سردرگمی را می آموزم
من گرفتار سنگینی سکوتی هستم
که گویا
قبل از هر فریادی لازم است
من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت
در تهاجم با زمان
آتش زدم
کشتم
من بهار عشق را دیدم
ولی باور نکردم
یک کلام در جزوه هایم
هیچ ننوشتم
من ز مقصدها پی مقصود های پوچ افتادم
تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در یادم
من به عشق- منتظر بودن، همه صبر و قرارم رفت
بهارم رفت / عشقم مرد/ یارم رفت
همیشه میگفت
"قدر کنار هم بودنمان را بدان"
"به آنی همه چیز عوض خواهد شد"
حـــــــــالا ...
خدایـــــــــــا
من که برای لذت دادن و لذت بردنش همه کار کردم
مـــــــــــــــــــــــــــن همه کار کرددددددددددددددددددددددم
چرا تنها حسی که مانده پیشمانیست
پشیمان از اینکه
"چقدر زود همه چیز تمام شد و چقدر بی لیاقت بودم برای استفاده از زمان"
خدایا
ذاتم خرابه قبـــــــول
من بدم قبـــــــــــــــول
من نجسم قبـــــــــــــــــــــــــــــــول
من بدترین و کثیفترین و ... هر چی بدیه تو دنیا من هستـــــــــــــــــــــــــــم قبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول
ولی با همه ی اینها مگه بنده ی تو نیستــــــــــــم؟؟؟
خدایاااااااااااا
به خودت قسم خسته شدم
دیگه تحملشو ندارم
تورو به خودت قسم
تورو به هر چی که برات با ارزشه قسم
منو از اینجا ببر
به بزرگیه خودت دیگه خسته شدم
منو از این جهنمت ببر
ببر تو همون جهنمی که هــــــــمه ازش میترسن
از اینجا خسته شدم
دیگه طاقتشو ندارم
میدونم خــــــــــــــــــــــــــــــــوب میدونم
وضعیت من از خیلی ها بهتره
اما دیگه نمیخوااااااااااااااااااااااااااام
دیگه نه طاقت خوبیهای اینجارو دارم نه طاقت بدیهاشو
خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
بریــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
خیلی حرف دارم خدا
خیلی
حرف نه، خیلی درد دارم. دارم میسوزم
دارم میسووووووووووووووزم خداااااااااااااااااااااااا
چه بی رحمانه است
برای تسلایم تا آخرین پیمانه ی جانت میسوزی
و من با بی تفاوتی تمام تورا به دورترین نقطه نشانه میروم
میدانی چرا؟
چون باز هم مثل تو، دقیقا مثل تو
عروسی سپید پوش با قلبی پر شده از آرامش
در انتظار آتش گرفتن به دست من است
آتشی که جرقه اش را بهترین خاطراتم میزند
میبینی چه استادانه سوزاندنت را یاد گرفته ام
لب بر لبت میگذارم و شیره ی جانت را به پرواز قلبم تبدیل میکنم
و نمیدانم این بی رحمی من است که تو را با تمام فداکاری هایت به زیر پا له میکنم
یا سرنوشت توست که برای سوختن و رها شدن آفریده شده ای
سیگاره بی یاره من
دلم چه دردی میکند
آنها که ادعای عاشقی میکنند
آنها که دم از احساس ناب پاییزی میزنند
چه لذتی میبرند از لگد مال کردن نفسهای زردم
و چه نامگذاری پر احساسی کرده اند صدای خش خش قلبم را
"آهنگ دلتـــــــــــــــنگی"
آآآآآآآآآآآآآخ...
چه دردی دارد آهنگِ پر احساسِ عاشقیِ قلبم
حاجتی در دل بی تابم داشتم...
به دل گفتم : لیاقت برآورده شدن خواسته ات را نداری وگرنه از
تو حرکت و از خدا برکت و خدا هم برایت برآورده اش میکرد.
دل گفت : مگر آنچه را که تا بحال خدا به تو داده است لیاقتش را
داشته ای ! و مگر او تا بحال در بذل نعمت هاش به لیاقت تو نگاه
می کرده است ؟!
.... و قسم می خورم که راست می گفت .
شاید چیزی را ناخوش بدارید و در آن خیر شما باشد و شاید
چیزی را دوست داشته باشید و به رایتان ناپسند افتد. خدا میداند
و شما نمیدانید.
( بقره، ۲۱۶٫)
نوشته شده در پنج شنبه 25 دی 1393برچسب:,
ساعت
9:17 توسط maryam|
می خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن زمان ها که :
پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود.....!
نوشته شده در پنج شنبه 25 دی 1393برچسب:,
ساعت
9:15 توسط maryam|
خوشی با خوبی فرق دارد؛
به خاطر خوبی ها؛
از خیلی خوشی ها؛
باید گذشت ...
اغلب فکر می کنیم؛
اینکه به یاد کسی هستیم؛
منتی است بر گردن آن شخص؛
غافل از اینکه اگر به یاد کسی هستیم؛
این هنر اوست نه ما؛
به یاد ماندنی بودن؛
بسیار مهم تر از به یاد بودن است؛
به یادتم، خوبم ...
به خیلی ها میگیم “ دوست ” …
به هرکسی که بتوونیم باهاش بیشتر از یه سلام و یه حال و احوالپرسی ساده حرف بزنیم .
خیلی از این “دوست”ها ، دوست نیستن.
همکارن ، همکلاسین ، فامیل دورن ، همسایه ن ، یه آشنان
”دوست” اونیه که باهاش رازهای مشترک داری.
اونیه که وقتی دلت گرفت اول از همه شمارهء اونو میگیری.
اونیه که برای قدم زدن انتخابش میکنی .
اونیه که جلوش لازم نیست به چیزی تظاهر کنی .
که اگه دلت گرفت بهش میگی “ دلم گریه میخواد ! ”
اونیه که دستت رو میگیره و میگه “ میفهمم ” .
که نمیخواد براش توضیح واضح بدی .
اونیه که سر زده خراب میشی سرش.
نمیگی شاید آمادگی نداشته باشه.
چون مهم نیست.
نه برای اون نه برای تو .
حتی اگر خونه ش خیلی کثیف باشه.
یا سرش خیلی شلوغ باشه.
چون همیشه برای تو وقت داره.
دوست اونیه که همیشه برات گزینهء اوله.
اونیه که بهت سرکوفت نمیزنه.
تحقیرت نمیکنه. بهت نمیخنده…
بقیه یا همکارن، یا همکلاسین، یا فامیل دورن، یا همسایه، یا یه آشنان
همهء اینا رو گفتم که بگم آدما عوض میشن
اما معیار دوستی عوض نمیشه.
برای همین یکی که تا دیروز برات “دوست” بود میشه یه خاطره یا یه همکلاسی قدیمی…
بعد اونی که سالها همکلاسی قدیمیت بود برات میشه “دوست "
سلام خوش اومدی به وب اگه لبریز از احساس باشی می تونی حسش کنی...!
من نه نویسنده ام نه شاعر...فقط وقتی دلم میگیره نوشته های می نویسم برای دل...از دل نوشته هام ساده نگذر...به یاد داشته باش این دل نوشته ها را یک"دل" نوشته
اینجا دفترچه خاطرات دوم منه که توش از احساسم مینویسم از احساسی که باهاش زندگی کردم
اینجا مال منه...اون جور که دوست دارم می نویسم و اون جور که میخوام عکس میزارم...اگه دوست نداری و نمی پسندی و اهل دل و احساس نیستی نیا اینجا کسی مجبورت نکرده ولی اگه اومدی حق توهین و قضاوت درباره من و وبلاگم رو نــــــــــــــــــداری
مریم هستم...متولد تیر...دختری هستم صادق و با گذشت... در حد بنز احساساتی...مسئولیت پذیر...همیشه سعی میکنم با همه با مهربونی رفتار کنم...دلم نمیخواد کسی ازم برنجه...خیلی صبورم و تحملم در برابر مشکلات زیاده...از دروغ و حسادت و خیانت و بد قولی بیزارم...خوشبختانه یا متاسفانه دیگران از خودم برام مهمترن...بیشتر لحظات زندگیم غمگینم و تو تنهایی خودمم...دختر پیچیده ای نیستم به راحتی میشه منو شناخت در اخر همین و بس که تنها شدم...اما تنها بودن بهتر از تنها گذاشتنهبه یـاد داشته بــاش...
من نباید چیزى باشم که تو میخواهى... من را خودم از خودم ساختهام... منى که من از خود ساختهام مال من است... منى که تو از من میسازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند... لیاقت انسانها کیفیت زندگى را تعیین میکند نه آرزوهایشان... و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو میخواهى... و تو هم میتوانى انتخاب کنى که من را میخواهى یا نه... ولى نمیتوانى انتخاب کنى که از من چه میخواهى... میتوانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم و من هم.... میتوانى از من متنفر باشى بىهیچ دلیلى و من هم... چرا که ما هر دو انسانیـــم... این جهان مملو از انسانهاست پس این جهان میتواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد... تو نمیتوانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم... قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگـار است... دوستانم مرا همین گونه پیدا میکنند و میستایند... حسودان از من متنفرند ولى باز میستایند... دشمنانم کمر به نابودیم بستهاند و همچنان میستایندم... چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت، نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى... مــن قابل ستایشم و تــو هم.....
یــــادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد به خاطر بیاورى که آنهایى که هر روز میبینى و مراوده میکنى همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگى جایزالخطا... نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسانها را از پشت نقابهاى متفاوتشان شناختى... و یادت باشد که اینها رموز بهتر زیستن هستند....
"مهاتمـا گانـدی"
"""حرفایی که گاندی زد...حرفای دل من بود.... منم واسه همین گذاشتمش اینجا"""
مــن را همین گونه كه هـستـم دوست داشته باش... نمی توانـی؟!... مــن می روم... تــو هم برو مجسمه ساز شو......
وقتی از دنیا خستـــــــــــــــه می شوم
می نویســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
می نویسم تا فرامـــــــــــــــــــوش کنم
چه غمگین باشم چه شاد عاشق گوش دادن به آهنگای غمگین و آرومم ...
همه آهنگای غمگین و همه خواننده های پاپ رو دوست دارم... ولی چندتاشون رو بیشتر دوست دارم چون با صداشون حس آرامش بهم دست میده :
صدای پاشایی خاطرات یه دوست رو برام زنده میکنه... صداشونو دوست دارم و تا ابد نه این صداها فراموش میشه و نه اون خاطرات...
چون از عمق وجودش فریاد میکشه و با هر فریادش اشکای منم سرازیر میشه و سبک میشم...
گوش دادن به آهنگ ها توو اتاق تنهایی هام منو یاد یه عشق میندازه که توو سکوت ش صدایی جز چیک چیک اشک چشمام به گوش نمیرسه...
خدا ما رو برای هم نمی خواست... فقط می خواست هم رو فهمیده باشیم... بدونیم نیمه ی ما ، مال ما نیست... فقط خواست نیمه مون رو دیده باشیم... تموم لحظه های این تب تلخ... خدا از حسرت ما با خبر بود... خودش ما رو برای هم نمی خواست... خودت دیدی دعامون بی اثر بود... چه سخته مال هم باشیم و بی هم... می بینم می ری و می بینی می رم... تو وقتی هستی اما دوری از من... نه می شه زنده باشم ، نه بمیرم... نمی گم دلخور از تقدیرم اما... تو می دونی چقدر دلگیره این عشق...فقط چون دیر باید می رسیدیم... داره رو دست ما می میره این عشق... تموم لحظه های این تب تلخ... خدا از حسرت ما با خبر بود...خودش ما رو برای هم نمی خواست... خودت دیدی دعامون بی اثر بود...خدا ما رو برای هم نمی خواست... فقط می خواست هم رو فهمیده باشیم... بدونیم نیمه ی ما مال ما نیست... فقط خواست نیمه مون رو دیده باشیم.......
و مــن اینجا بــــی تـــو... مثل قانون بلا تکلیفــی... بین دل کنــــدن و دل بستگـــی ام... باز هم عـادت تنهــایی را... ناگزیرم به قبـــول....
این روزها احساس می کنم وقتی می نویسم خدا چشمهایش را می گیرد و وقتی می خوانم گوشهایش را...صادقانه بگویم فکر می کنم خدا هم از سادگی من و حرفهای تکراری ام خسته شده است....
خـاطرمـان بـاشــد شـاید سـالها بعـد در گـذر جــاده ها بی تفـاوت از کنـار هم بگــذریم و بگوییــم ایـن غـریبه چــقدر شبیــه خــاطراتم بــود.....
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان منوتوتنهــــــــــــــــــــــــ و آدرس manototanha22.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.